کتاب ویژه معلولان

در ترافیک سنگین صبح امروز اتوبان رسالت بودم. رادیو جوان هم مثل همیشه روشن بود. همانطور که در ذهنم برنامه های امروز را مرور میکردم ناگهان شنیدم که گزارشگر رادیو از کتاب صحبت میکند. سریع صدای رادیو را بلند کردم. وی راجع به اختراع کتابی ویژه معلولان صحبت میکرد و گفتگویش را با مخترع آن انجا می داد.
این مخترع که حامد عبداله زاده نام داشت میگفت همیشه برایم این سوال مطرح بود که چطور میتوان برای معلولانی که فاقد دست هستند و اهل خواندن کتابند، وسیله ای ساخت که بتوانند به راحتی کتاب مورد علاقه شان را بخوانند. او با این اختراع، مدال طلا را در جشنواره اختراعات ژنو به دست آورده است.او در این باره میگفت که این ربات میتواند صفحات مورد نظر معلولان را به عقب و جلو هدایت کند یا شماره صفحه دلخواه آنها را بیاورد. عکس العمل این ربات با استفاده از امواج مغزی معلولان است....جزئیات مصاحبه او در سایت خبری شبکه ایران.
به دستهای خودمان نگاه کنیم...انگار فقط برای تایپ کردن و مقاله نوشتن نیست...کارهای بزرگتری هم از این دستها بر می آید اگر بیشتر اطرافمان را ببینیم...

كسي دلش به حال كتابها نمي سوزد

سلام. اين روزا هرجا مي ري و با هركي حرف مي زني (فارغ از ميزان تحصيلات و شغل و درآمد و ...) بحث بر سر گراني و تورم و قيمت خونه و ماشين و نان و روغن و كره و شكر و ... حسابي داغه. خيلي ها از اينكه زرنگي كردن و خونه كلنگي شون رو تبديل به چندتا آپارتمان و مغازه كردن خوشحالن... خيلي ها هم ناراحتن كه چرا خونه شون رو بزرگتر نكردن و بعضي ها هم البته اجاره نشين ان و اصلا اين بحث ها براشون رويايي دست نيافتني شده... همينطورم بحث ماشين... خيلي ها قيمت الان ماشين شون رو با دو سال پيش مقايسه مي كنن و خوشحالن كه نفروختن... و اونايي كه فروختن ناراحتن كه اي دل غافل عجب كلاهي سرمون رفت... حتي ديگه اونقدرها بحث پيش رفته كه خيليها از اينكه قبل از گراني چيزي رو خريدن خوشحالن و خيليها از اينكه دس دس كردن و نخريدن ناراحتن كه الان بايد به چندبرابر قيمت بخرن... هر روز توي كوچه و خيابون و اداره و خونه ها بحث بر سر اينه كه ديروز فلان چيز رو اينقدر خريدم و امروز اينقدر... و همه  از اين مقايسه ها وارد بحث هاي داغ اقتصادي و بعدشم سياسي اجتماعي و ... مي شن... اما به قسمت فرهنگي قضيه كه مي رسه همه براحتي از كنارش رد مي شن... انگار نه انگار كه اين جسمي كه صبح تا شب به دنبال نان مي دوه روحي هم داره كه نياز به غذا داره و آب و هواي پاك... انگار نه انگار كه چيزي به اسم كتاب هم وجود داره... كسي (جز تعداد معدودي كه اهل كتاب خوندن ان يا اونايي كه از اين راه (چاپ يا فروش اش) امرار معاش مي كنن) خبر از گراني كاغذ و كتاب و كيفيت بسيار پايين چاپ هاي جديد اين كالاي دوست داشتني نداره... كم كم كتاب از سبد فرهنگي خانواده هاي ايراني داره حذف مي شه (هرچند كه معتقدم هنوز بدرستي وارد سبد خريد خانواده ها نشده بود)... هنوزم بازار كالايي مانند لپ لپ  براي بچه ها از بازار كتاب داغتره... هنوزم اكثر ماها (هم مرد و هم زن)به آرايش ظاهر مون با لباساي مارك دار بيشتر اهميت مي ديم تا به آرايش فكر و روح مون با كتابهايي كه خونديم. همين روزاس كه كتابهاي فارسي ساخت چين هم سر از بازار فرهنگي ما در بيارن (اگر هنوز سر در نياورده باشن!!) ... متاسفانه كسي دلش به حال كتابها نمي سوزد... كسي دلش به حال روح هاي خسته نمي سوزد... كسي دلش به حال بچه هاي كوچك مان كه آينده از آن آنهاست نمي سوزد... آينده اي كه ما داريم برايشان درست مي كنيم... (بدون سوگيري)

پي نوشت: اين مطلب جنبه سياسي ندارد... آنچه در دل يك كتابدار بود فقط و فقط بر زبان كاغذ مجازي جريان يافت.