امروز براي بازديدي از پيش تعيين شده، بنده همراه با رييس و يكي از همكاران به يكي از كتابخانه هاي بيمارستاني رفتيم و البته از پيش هم اطلاع داشتيم كه ممكن است با چه وضعيتي روبرو شويم و بازهم حكايت بس تلخ عزلت و گوشه نشيني يك كتابخانه را بشنويم و ببينيم. اما آنچه در نظر اول من را بسيار شوكه كرد و آنقدر تلخ بود كه كم مانده بود بنشينم و زار بزنم، ديدن اين صحنه بود كه در زير مي بينيد:

 

در اين زمان كه اين مطلب را مي نويسم، ذهنم بسيار مشغول و مخدوش شده و دلم گرفته، البته واكنش ديدن اين صحنه را به طور كامل و در پرده اي از طنز ( حكايت كتابخانه در كنار واحد كميته مرگ مغزي)  به دست اندركاران و مسئولان آن واحد بيمارستاني منعكس كرديم اما.... بهتر است بيشتر ننويسم، بهتر است بگذارم يكي دو روز از اين بازديد بگذرد و بعد قرار است گزارشي مفصل بنويسم و براي مسئولان بفرستم ) هرچند كه،  مي دانند آنهايي كه بايد بدانند اين شرح مصيبت را...

با معذرت خواهي فراوان از اين كه اين پست بدون عكس ارسال شده بود.